بهارکودکی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کودکان و آدرس reyhaneh10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





بودم یه هاپو

 هاپ وهاپ و هاپ اومد تو

 رسید به رختخوابم

 فوری دوید توخوابمتعجب

 رفت و  رسید به پیشی

 گفت زن من نمی شیخندهخنده

پیشی ولی فرار کردشیطان

 خوابم رو خنده دار کرد

قهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقههقهقهه 

[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 11:45 ] [ ریحانه ]

 

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم...» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود.
از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.»
بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درباره ی رفتن صحبت می کنین. من هم  می خواهم آماده بشم.»
مامان، بنی کوچولو را بغل کرد و گفت:«تو فقط یه قسمتاز حرفای ما رو شنیدی.» بانی کوچولو گفت:«مگه ادامه هم داشت؟» مامان گفت:«بله، ما داشتیم درباره ی رفتن به بازار صحبت می کردیم. می خواستیم یه میز قشنگ برات بخریم. قرار بود که تو را غافلگیر کنیم.» چشم های بانی از خوش حالی برق زد و مامان را محکم بغل کرد. مامان با خنده ادامه داد:«ممکنه تو کوچولو باشی اما گوش های بزرگ و تیزی داری

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:33 ] [ ریحانه ]

 

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.

 

یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را می‌خواهم یادآوری کنم‌ و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون‌ هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.

تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با هم‌پیمان بستند و بال‌هایشان را یکی‌یکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست می‌دهیم.

فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند. شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کم‌کم دست‌هایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد. داخل آن درخت یک سنجاب زندگی می‌کرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتاده‌اند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طناب‌ها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند‌. شکارچی هم دیگر هیچ‌وقت آن طرف ها پیدایش نشد

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:29 ] [ ریحانه ]

يك روز دختركوچولويي به مدرسه رفت. او روز اولش بود كه به مدرسه مي رفت. او خجالت مي كشيد كه اسمشرابگويد. مادرش هم پشت در كلاس ايستاده بود. او فكر كرد كه مادرش نيست وگريه كرد.او حتا نمي توانست نقاشي كند فقد گريه ميكرد. چند روز گذشت دختر كوچولو ديگر گريه نميكردوخيلي خوش حال بود 

 

[ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ] [ 9:22 ] [ ریحانه ]

1335049586 اس ام اس سرکاری   اردیبهشت 91

بابا خیلی دوست دارم
 
.
.
.
.

 

کی با تو بود؟گفتم بابا

 

صد حبه ی نبات و قند تقدیم تو باد

 

شیرینی پوزخند تقدیم تو باد

 

تا سفره ی ما کفاف وزنت بدهد

 

یک گله ی گوسفند تقدیم تو باد

 

آهای تویی که همیشه کنارمی
.
.
.
.
.
برو اونورتر خیلی جا گرفتی

 

دقت کردین وقتی ctrl+w رو می زنین بادکنک های رنگی تو صفحه ظاهر میشه

 

توآدم بیکاری هستی در صورتیکه :
1.عضو فیس بوک باشی!!!
2.موبایل داشته باشی!
4-وقتتو واسه خوندن این مطلب تلف میکنی!
5- نفهمیدی تو این مطلب شماره 3 وجود نداره؟!!!!!!
7-الان چک کردی ببینی که شماره 3 هست یا نه؟!!!!
8- شماره 6 کجاست؟!!
9-حالا لبخند می زنی!!!
10- شماره 1 کجاست؟.
.
۱۱-هه هه هه رفتی چک کنی ببینی شماره 1 هست؟..
حالا خداییش فکر می کنی آدم بیکـــــــاری نیستی؟؟؟

 

اوباما مرده!
.
.
.

خب معلومه مرده
دنبال چی میگردی؛ نکنه زنه؟

 

ببخشيد بيدارت كردم چند وقته اين معماي گيج كننده

مثل خوره افتاده به جونم كه! ا

گه به صبحانه ميگيم صبحونه و به هندوانه ميگيم هندونه.پس چرا به پروانه نميگيم پروونه؟!

 

 

[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ] [ 19:47 ] [ ریحانه ]

 

   
 

 

مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي كه گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟» دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره كرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

[ شنبه 15 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:7 ] [ ریحانه ]

 

 

قصه کودکانه

 

یکی بود یکی نبود.

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

 

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

 

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

 

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

 

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

 

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

 

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

 

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.

 

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

 

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

 

[ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:27 ] [ ریحانه ]

http://www.askdin.com/gallery/images/3104/2_Dokhtar2.png

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 23:5 ] [ ریحانه ]

یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. »

مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.

آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ »
 

پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. »

مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. »
 

مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد.

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:25 ] [ ریحانه ]

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »
می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »
گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »
گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »
بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »
گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »
از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.
 

به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »

باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »
لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »
گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »
گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »
اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »
ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »
گفتم: « بی ادب! »
بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »
خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »
آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم.
صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »
 

هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ »

دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »
به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.
 

به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی خانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:17 ] [ ریحانه ]

 

يكي بود يكي نبود . خانم لاك پشت و آقا لاك پشت تصميم گرفتند كه همراه پسرشان به گردش بروند . آنها  بيشه اي كه كمي دورتر از خانه اشان بود را انتخاب كردند .

وسايلشان را جمع كردند و به راه افتادند و بعد از يك هفته به آن بيشه قشنگ رسيدند .

    

 

 

سبدهايشان را باز كردند و سفره را چيدند ولي يكدفعه مامان لاك پشته با ناراحتي گفت : يادم رفت درقوطي بازكن را بياورم .

پدر لاك پشت به پسرش گفت : پسرم تو برگرد و آن را بياور .

پسرك اول قبول نكرد ، ولي پدر برايش توضيح داد كه ما بدون دربازكن نمي توانيم قوطي ها را باز كنيم و چيزي بخوريم و صبر مي كنيم تا تو برگردي . ما به تو قول مي دهيم

 پسرك با ناراحتي به راه افتاد

 

   

سه روزگذشت ، آنها خيلي گرسنه بود . ولي چون قول داده بودند ، باز هم انتظار كشيدند .

يك هفته گذشت ، مادر به پدر گفت : مي خواهي چيزي بخوريم ، او كه نخواهد فهميد .

پدر گفت : نه ما قول داده ايم و بايد صبر كنيم .

خلاصه سه هفته گذشت . مادر گفت : چرا دير كرده بايد تا حالا مي رسيد .

 

   

پدر گفت : آره حق با شماست ، بهتر است تا او برگردد ، لااقل ميوه اي بخوريم .

آنها ميوه اي بر داشتند اما قبل از اينكه بخورند صدايي به گوششان رسيد كه گفت : آهان ! مي دانستم تقلب مي كنيد .

اين صداي بچه لاك پشت بود كه از پشت بوته ها بيرون آمد .

و گفت : ديديد زير قولتان زديد ؟ چه خوب شد كه نرفتم !

 

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:59 ] [ ریحانه ]

    

ونوس كوچولو در شيراز بدنيا آمده بود ولي چون پدر ونوس يك پزشك بود ،  براي كمك به مردم نيازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم كمك كند .  و از زماني كه ونوس كوچك بود هميشه زمستانها در جنوب كشور بودند .

جنوب كشور هميشه هوا آفتابي است و هيچ وقت باران و برف نمي بارد .

در زمستان كه هواي همه جاي كشور سرد است ، هواي قسمتهاي جنوب كشور خوب و قابل تحمل مي شود .

 

تابستان گذشته  وقتي ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپيما به تهران آمدند . در آنجا به منزل عمويشان رفتند

 بعد از چند روز تصميم گرفتند  با ماشين عمو همگي به شمال بروند .

 

آنها همگي به شمال رفتند و چون دختر عموي ونوس، هم سن او بود خيلي به آنها خوش مي گذشت .

 

 با هم در كنار رودخانه سنگ جمع مي كردند و بازي مي كردند . در كنار ساحل خانه هاي شني مي ساختند . شنا مي كردند و از مسافرتشان لذت مي بردند  .

 

يك روز غروب هنگامي كه از جنگل بر مي گشتند هوا ابري شد و باران باريد . آخه هواي شمال هميشه غيرقابل پيش بيني است و حتي وسط تابستان هم باران مي بارد . عموي ونوس كه در حال رانندگي بود ، براي اينكه جلوي خودش را بهتر ببيند برف پاك كن ماشين را روشن كرد .

همه در ماشين مشغول گفتگو بودند كه يكدفعه ونوس از مادرش پرسيد : مادر اون چيه ؟

مادرش گفت : چي ؟ 

 

 

ونوس با دستهايش به شيشه جلوي ماشين اشاره كرد و با تعجب پرسيد : اوني كه جلوي شيشه ماشين تكان مي خورد .

يكدفعه توجه همه به شيشه پاك كن ماشين جلب شد و همه از اين سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت : خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاك كن نديده . آخه در بندر عباس تا حالا باران نباريده و ما هيچوقت از برف پاك كن ماشين استفاده نمي كنيم  .

 

آن روز همه چيز براي ونوس خيلي جالب بود . خيس شدن زير باران ،  جاري شدن آب باران در خيابان ، صداي چيك چيك باران كه روي سقف سفالي  مي خورد و چترهاي رنگانگي كه مردم در دستشان داشتند  .

ونوس هم خيلي دلش مي خواست يكي از اين چترهاي قشنگ داشته باشد . و از مادرش خواهش كرد تا يك چتر براي او بخرد .

مامان ونوس يك چتر قشنگ صورتي با خالهاي سفيد براي او خريد .

 

 

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند . وقتي ونوس چترش را از چمدان در آورد ، به مامانش گفت : آخه اگه اينجا باران نباره من كي چترم را استفاده كنم .

مادرش گفت : عزيزم تو اينجا هم مي تواني چترت را استفاده كني . چون آفتاب اين جا خيلي شديد است اگر تو از چتر استفاده كني ، آفتاب تو را كمتر اذيت مي كند .

فرداي آنروز ونوس با چتر قشنگش در خيابانهاي آفتابي بندرعباس قدم مي زد و همه از  ديدن اين دختر كوچولوي خوشگل با چترش قشنگش لذت مي بردند .

 

[ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:51 ] [ ریحانه ]

یکی بود... یکی نبود...

غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

در زمان های قدیم ،سه بچه بز به نام های شنگول ،منگول و حبه ی انگور با مادرشون زندگی میکردند.

روزی از روز ها مادر بز ها برای پیدا کردن غذا به بیرون رفت وبه بچه های خود گفت:

بچه های عزیزم!وقتی کسی در زد به صداش توجه کنین تا کسه بی معرفتی نباشه.

صدام رو بخاتر داشته باشین. یک دو سه...

بعد به بیرون رفت تا غذا پیدا کنه.

آقا گرگه در حمون لحظه به خونه ی دوبلکس مامان بزی رفت.

در زد و گفت:منم ،منم مارتون.غذا آوردم براتون.

تو حمون لحظه شنگول گفت:برو آقا گرگه؟؟؟

آیفون تصویری داریم!!!

بعد رفت و ماسکه مامان بزی رو خرید.با اون به جلوی خونشون رفت.

بعد در زد و گفت:منم ،منم مارتون غذا آوردم براتون.

منگول گفت:چقدر صدات کلفته؟؟؟نه تو مامان ما نیستی.

بعد رفت جلوی خونه ی مامان بزی و در زد و حمون حرفا ی دروغ رو زد.

شنگول و منگو... درو باز کردن.

گرگه تا دید خونه باحاله، زود رفت و سند خونه رو به اسم خودش گذاشت.

اما قبل از اینکه به سند برسه ،شنگول پیلنگیش داد.

بعد منگول حرکت یک کشتی کجی رو روی گرگ رفت.

حبه ی انگور یه جایی واستاده بود و تشویق میکرد.

مامان بزی از راه رسید.دید آقا گرگه یک چسب زخم روی صورتش هست.

بعد گرگه بدون صبر شنگول منگول رو دزدید.

اما وقت نکرد حبه ی انگور رو بدزده.

مامان بزی با حبه ی انگور به دنبال گرگه رفتن.

گرگه خسته بود و خوابید.مامان بزا شکم اونو پاره کرد.بچه ها او مدن بیرون.

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 16:4 ] [ ریحانه ]

 

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را  آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت 

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد

 همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است  

  

 

از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد  ، گفته‌ مي‌شود :آش نخورده و دهان سوخته

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ ریحانه ]

شعر کودکانه,شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ,شعر حیوونای رنگارنگ

 

حیوونای رنگارنگ


 

حیوونا خیلی هستن

وحشی واهلی هستن


گاو، بچه اش گوساله

بز، بچه اش بزغاله


گوسفند و میش و بره

می چرند توی دره


اسب و شتر تو صحرا

بار می برند به هرجا


روباه وشیر و پلنگ

حیوونای رنگارنگ


تو دشت وکوه و بیشه

پیدا می شه همیشه

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ 10:41 ] [ ریحانه ]

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.


 

خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت . خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
 


خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بودو با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد

[ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:21 ] [ ریحانه ]

شعر,شعر کودکانه

 

 

 

گُنده است و او دارد

وزن و هیکلی سنگین

 

خوش به حال گاوی که

ذره ای نشد غمگین

 

یونجه می خورد هر روز

غصه ای ندارد او

 

می رود به هر جایی

بوده قلدُر و پُر رو

 

دائماً دُمَش را نیز

می دهد تکان اما

 

خسته هم نمی گردد

گاو گنده و زیبا

 

روز و شب، مگس ها را

می پراند او با دُم

 

با صدای زنگوله

لحظه ای نگردد گُم

 

اهل بازی و تفریح

هست و بادُمش شاد است

 

از تمام غم ها نیز

راحت است و آزاد است

 

بی خیال و دل گنده

هست و بوده او نادان

 

داده حقو به او روزی

مانده عقل ما حیران

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:48 ] [ ریحانه ]

   
 

 

من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابان پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟» گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .» به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم . به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟» گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .» دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .» من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها .

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:52 ] [ ریحانه ]

   

 

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. - چه كسي در مي زند؟ - يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله) آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت و كفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم! وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست. عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند

[ جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ ریحانه ]

 .

 

شاپرکی گفت، چی گفت؟

یواشکی گفت ،  چی گفت؟

تو گوش من گفت ، چی گفت؟

یکی یکی گفت ، چی گفت؟  (۲)

 

گفت به گلا دست نزنین

دست دست دست نمی زنیم

غنچه هاشون رو نکنین

نه نه نه نمی کنیم  (۲)

 

گفت که گلا تو باغچه ها قشنگن

غنچه هاشون کوچیک و  رنگارنگن  (۲)

 

ما غنچه ها رو دوست داریم

تو باغچه ها نمی ذاریم

هر جا گلی تشنه باشه

می ریم براش آب میاریم (۲)

 

[ پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, ] [ 15:19 ] [ ریحانه ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 34013
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->


Upload Music